.زنها موجودات عجیبی هستند.نه عجیبتر از مردها البته!زنها از احساس سخن میگویند و لبریزند از عشقی که از بدو تولد نسبت به انسانها در وجودشان بود.بزرگ که میشوند،رشد که میکند این احساس،در پی گمشده میگردند.یک مرد که فقط او را برای زن بودنش نخواهد!برای وجودش بخواهد...
من هم زنم.زنی عادی با احساسات خارق العاده ی زنانه.
.فانتزیهای ذهنم را مینگارم.باور کنید قصد گمراه کردن هیچ بنی بشری را ندارم!
.کامنتها تاییدی است و به جز کامنتهای شخصی همه کامنتهای مربوط به وب و پستها تایید میشود.
.اینجا مخاطب خاص ندارد،مگر اینکه ذکر شود!
ادامه...
من همیشه میخونمت ولی هیچ وقت حرفی برای گفتن ندارم .. راستی به جای نقطه عنوان وبلاگت اسم اصلیش رو بنویس و بعد سایز فونتت رو صفر کن بعد میتونی رنگشم همرنگ پس زمینت کنی که اصلا مشخص نباشه و توی نوار عنوان صفحت لازم نباشه نقطه بزاری .. ببین میشه ؟؟
نشد عزیزم. فونتش کوچیک نشد اصلا.حالا به دوستم میگم ببینم میتونه یا نه.اون زحمت اینکارا رو برام کشیده.
ای به تقویم دلم از همه تکرارترین یار را در شب تردید خریدارترین پای بردار که از خانه برون باید رفت مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد در میان شب این قوم سحر باید کرد دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است عود و اسپند بیارید که مه در پیش است ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید شهر توفان زده ی عشق پر آوازه کنید
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
یه سوال دارم صادقانه هم جواب بده ! شما تا حالا تجربه اش ! را هم داشتین یا نه ؟ چون تجربه هات از یه ادم ۳۵ ساله بیشتر است .
یک زن تا زمانیکه موقعیتی را لمس نکند با تمام وجود نه از آن مینویسدُنه حرف میزند!:)
ممنون.خوشم میاد که خیلی خوب این موقعیتها را انقدر رمانتیک وزیبا وبهتر بگم زنانه بیان میکنی که ادم دوسستشون داره وباهاشون رابطه برقرار میکنه وبعضی مواقع ازشون لذت میبره ! وبعضی اوقات هم ادمو حشری ! میکنه
هومممم... زبان یا انگشت ...
من همیشه میخونمت ولی هیچ وقت حرفی برای گفتن ندارم ..
راستی به جای نقطه عنوان وبلاگت اسم اصلیش رو بنویس و بعد سایز فونتت رو صفر کن بعد میتونی رنگشم همرنگ پس زمینت کنی که اصلا مشخص نباشه و توی نوار عنوان صفحت لازم نباشه نقطه بزاری ..
ببین میشه ؟؟
نشد عزیزم.
فونتش کوچیک نشد اصلا.حالا به دوستم میگم ببینم میتونه یا نه.اون زحمت اینکارا رو برام کشیده.
علت اینکار چیه؟!:ی
:ی
پیچ و مهره رو خوب اومدی :)))
وبلاگ پیچ و مهره رو تبلیغ کردیا توو این پست ! برو پولشو بگیر ! :دى
اتفاقا داشتم مینوشتم همه ش به یادشون بودم!
بوس...با احترام....
مرسی:*
یعنی کسی جز تو می تونه اینهمه مختصر و زیبا یه لحظه ی گرم رو توصبف کنه ؟!! بوســـ...
:)
ای جنده ترسوی بدبخت
چرا کامنت روشن گرانه من رو تایید نکردی
هرچند خوشمان آمد این نشانه ترس از تاثیر اونه مگه نه؟؟
...
شما برای پست ۶۷ کامنت گذاشتید و میتونید برید ببینید که تایید کردم!اینو هم تایید میکنم. یاد بگیرید احترام به دیگران چیز بدی نیست!
فقط کامنت من بی جواب موند.!
منظوری نداشتم.
آخه متوجه سوالت نشدم.یعنی چی علت اینکار چیه؟علت کدوم کار؟
انگشتو میگـه ! می گه چرا داره می کـنه ؟ D: خو خشن دوس داره حتمن ((:
استغفرا...!چه سوالا میپرسین شماها!بزنم خودمو بکشم از دست این سوالاتون پدر سوخته ها؟!
ای به تقویم دلم از همه تکرارترین
یار را در شب تردید خریدارترین
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر توفان زده ی عشق پر آوازه کنید